صائب تبریزی :
آنچه میجست از درختِ وادیِ ایمن کلیم همتِ منصور، بیزحمت ز چوبِ دار یافت
ناشناس :
آندم که با تو باشم، یکسال هست روزی و آن دم که بی تو باشم، یکروز هست سالی
مسیح کاشی :
آنروز که کارِ همه میساخت خداوند ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم
صائب تبریزی :
آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل چشم اگر بینا بُوَد، هر روز، روزِ محشر است
صائب تبریزی :
آه اگر مستی نمودی هر حرامی چون شراب آن زمان معلوم میشد، در جهان هشیار کیست؟
بیدل :
آه بی تأثیر ما را کم مگیر هر کجا دودی است آتش در قفاست
ناشناس :
ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟ یک دم نشد که بی سرِ خر، زندگی کنیم
بیدل :
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست همچو بو در طبع رنگ، از رنگها بیگانهام
بیدل :
اختلاط خلق نبود بی گزند بزم صحبت، حلقه مار است و بس
نظام وفا :
اخلاصْ به چاکِ پیرهن نیست اینجا دلِ پاره میپسندند
تسلیم شیرازی :
از بس ز آشنائی مردم رمیدهام دائم تلاشِ معنی بیگانه میکنم
بیدل :
از بس سبک ز گلشن هستی گذشتهایم نشکسته است رنگ گلی از خزان ما
ناصر علی سهرندی :
از بیابان عدم، تا سرِ بازار وجود به تلاش کفنی، آمده عریانی چند
مسیح شیرازی :
از پریدنهای رنگ و، از طپیدنهای دل عاشق بیچاره هر جا هست، رسوا میشود
بیدل :
از ترحم تا مروت، و از مدارا تا وفا هر چه را کردم طلب، دیدم ز عالم رفته است
صائب تبریزی :
از دانش آنچه داد، کمِ رزق میدهد چون آسمان، دُرست حسابی کسی ندید
صائب تبریزی :
از درِ حق کن طلب، شکسته دلی را شیشه چو بشکست، پیش شیشهگر آید
صائب تبریزی :
از درون تو بُوَد تیره جهان، چون دوزخ دل اگر تیره نباشد، همه دنیاست بهشت
اظهری هندی :
از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمنست، شکایت کجا بریم؟
قاسم بیک حالتی :
از راهِ عشق، خوف و خطر هیچ کم نشد با آنکه کاروان ز پی کاروان گذشت
بیدل :
از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش سنگ تا شد مایل افتادگی، مینا شکست
منصور اصفهانی :
از قامتِ خمیدهی من مگذر ای جوان تیر آن زمان بخاک فتد، کز کمان گذشت
بیدل :
از قبول عام، نتوان زیست مغرور کمال آنچه تحسین دیدهای زین خلق، دشنام است و بس
عبرت نائینی :
از ما مپرس کز چه دل از دست دادهایم از آنکه برده است دل از دست ما، بپرس
مولانا جلال الدین :
از محبت، خارها گل میشود وز محبت، سرکهها مُل میشود
سنجان خوافی :
از مرگ میندیش و غمِ رزق مخور کاین هر دو، به وقتِ خویش ناچار رسد
احسان :
از مکافات عمل هیچکس ایمن نبود هر که را شحنه رها کرد، خدا میگیرد
خواجه شعیب :
از هر چه غیر اوست، چرا نگذری؟ [شعیب] کافر برای خاطرِ بت، از خدا گذشت
صائب تبریزی :
از هستی ِ دوباره به تنگاند عارفان تو سادهلوح، طالبِ عمر دوبارهای
مخبرالسلطنهی هدایت :
از واعظِ غیرمتعظ، پند شنیدن چون قبلهنما ساختنِ اهلِ فرنگ است
وصفی بخارایی :
از سبکروحی دل، تا خبری یافتهام زندگی بارِ گرانیست که بر دوشِ منست
طالب آملی :
افروختن و، سوختن و، جامهدریدن پروانه ز من، شمع ز من، گُل ز من آموخت
سلیم تهرانی :
اگر به میکده منصور بگذرد، داند که هر که هست در او، چند مَرده حلاجست
حکیم ابوالقاسم فردوسی :
اگر چرخ گردون کشد زینِ تو سرانجام خشتست، بالین ِ تو
راقم مشهدی :
اگر چه فرش من از بوریاست، طعنه مزن چرا که؟ خوابگه شیر در نیستانست
سعدی :
اگر عنقا، ز بیبرگی بمیرد شکار از چنگِ گنجشکان نگیرد
سعدی :
اگر لذتِ ترکِ لذت بدانی دگر لذت نفس، لذت نخوانی
صائب تبریزی :
اگرچه از حیا دارد نظر بر پیش پای خود ولی مژگان شوخش از تهِ دلها خبر دارد
فریدون گیلانی :
الماسهای دیدهی من، مشتری نداشت گوهر شناس بود، فقط آستین من
صفی علیشاه :
الهی، قفلِ غفلت را کلیدی یزیدِ نفسِ ما را، بایزیدی
بیدل :
امروز پی نام و نشان چند دویدن؟ فردا که گذشتید، نه آنید نه اینید
حسنخان شاملو :
امشب به هیچوجه، دلم وا نمیشود گویا که خاطرِ کسی از من گرفته است
اسیر رازی :
امید وصل تو نگذاشت، تا دهم جان را وگر نه روزِ فراق تو، مردن آسان بود
بیدل :
اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد دل هم تپید و خون شد، تا فهم راز کردم
ذوقی اردستانی :
انگشت مزن بر دلِ پر حوصلهی ما بگذار که سربسته بماند، گِلهی ما
محمد علی صاعدی :
انگشت هم شود گِرهی کارِ تیرهبخت روز بلا، بد از در و دیوار میرسد
بیدل :
اوج دولت سفله طبعان را دو روزی بیش نیست خاک اگر امروز بر چرخ است، فردا زیرپاست
بیدل :
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم پرتو خورشیدم، احرام تنزل بستهام
میرزا نوری :
اول از روزنهی خانه برون آر سری آنقدر تاب ندارم که دری باز کنی
عبدالرحمان جامی :
اول همه تو بودی و، آخر همه توئی این لافِ هستیِ دگران، در میانه چیست؟
آذر بیگدلی :
اولم خنده، ز بیدردی بود آخرم، گریه ز بیدرمانی
فروغی بسطامی :
اولم رام نمودی به دل آرامیها آخرم سوختی از حسرتِ ناکامیها
اقبال لاهوری :
ای برادر من ترا از زندگی دادم نشان خواب را مرگِ سبک دادن، مرگ را خوابِ گران
مولانا جلال الدین :
ای برادر، تو فقط اندیشهای مابقی، تو استخوان و ریشهای
بیدل :
ای بی خبر ز صاف دلان احتراز چیست؟ زنگی است آن که آینه روز سیاه اوست
بیدل :
ای خوش آن شوق که از لذت بیعافیتی کشتیم وحشت گرداب ز ساحل میداشت
Design By : Pichak |